۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

سروده 19

من کیستم؟ من کیستم؟ چون آمدم؟ چون زیستم؟
پرسش  ز خود چندان کنم، بر پاسخ  آگه  نیستم
چندی خوش از فرزانگی، چندی غمین از سادگی
نی این  نجاتم  داده  و  نی زان  تباه  و  نیستم
نی نار سوزانده  مرا، نی آب خیسم کرده است
خاکستر از اشک درون، غرقاب نار خویشستم
خندان زغمهای جهان، گریان بر این بخت جوان
سرخورده هم زین و هم آن، دلداده من بر چیستم؟
صد سال مغموم از جفا، صد سال سرخوش از هوی
از خواب غفلت بر شدم، بیدار گشتم، خیستم
دیدم که من یکصد هزار سال است حیران مانده ام
پوئیدم و وامانده ام، ترسیدم  و بگریستم
هم چون به ماضی بنگرم، نالان ز کار خود شوم
هم گر به آتی رو کنم  مبهوت حال زیستم
با این نخواهم در جهان سرگشته و ویلان روم
گویم حدیث، زیر و زبر تا دانی من ادریستم
فرهاد نی باشد کسی کاندیشه اش تسلیم شد
صد بار خاکستر شدم، صد رو  ز خاکش خیستم