رنگ رخ یار من نهان می
بینم پیش صدفش لعل یمان
می بینم
چشمان ورا به چهره چون
مه او در و گهری میان کان می بینم
خوش گوید ومن
بگوش جان خوش شنوم لطف و کرمش به
چشم جان می بینم
پائیز چو بگذرد، بهاران
چو رسد هر فصل به خویش مهربان
می بینم
با من تو مگو که عمر بر من گذرد میدانم و هم منش
دوان می بینم
هر چند محاسنم کنون
گشته سپید خود
را به کنار
او جوان می بینم
نامش چو بپرسی و
چو گویی بکجاست؟ شیراز بگویم و جهان می بینم
فرهاد
نخواهدش که رنجی برسد