۱۳۹۴ فروردین ۷, جمعه

سروده 18

چوب کبریت نزد شمعی رفت و گفت
ای که کرده روشنی با عشق جفت
ایکه نورت کرده روشن تیره شب
اشک ریزان گردی و در سوز تب
آمدم تا بر سرت آتش زنم
نار بر سر، نور میباری صنم
شمع گفتا ای وفا ناکرده یار
سوزم و جز این ندانم نیز کار
سوزم و بر فوج تاریکی زنم
هم بدانم نور اهل دل منم
طینت تو نار بر سر هشتن است
خصلت من نور بر دل کشتن است
چون بدانی رنج بهر چه بری
ناخوش از کارت نباشی ای پری
این عجب باشد که قاتل هم  قتیل
گرد هم آیند  هم گام، هم سبیل
تا زجمع کارشان مردم تمام
روز گردد خانه شان در گاه شام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر